مناجات
ای آفریننده هستی ، زندگی چیست ؟ اختیارم را از کجا آورده ام ؟
منی که قدرت رام نمودن اسب چموش هوس هایم را ندارم در تاریکی های این دنیا رهایم مکن و چراغ هدایتت را بر من خاموش مگردان .
معبودا
بیاموز مرا تا از رعشه قلم خویش صراط سرخ مستقیمی رسم کنم تا مسیر عبودیتم باشد
خداوندا
مرا در بته آزمایش خویش بیاموز و با پتک اهنین روزگار سخت، اندیشه ام را قوام بخش
الهی
از هیبتم بکای و بر غیرتم بیفزای تا با اراده ای جهت دار عمل نمایم . جامه عافیت بر تنم نمای تا توانایی گام برداشتن در راه رضای تو را داشته باشم .
تو ای که پوشاننده هر خطایی بر من بپوشان خطاهایم را و پاک پاک گردان طینتم را
مرا به قهر روزگار ملولم مساز و با پاک سیرتان همنشینم بساز .
در برابر تو همه نیازم ، مرا نیاز به غیر مگردان .
توانایی ام بخش تا توانگر دستگیر باشم .
خداوندا
در هر لحظه و هر مکان مرا به یاد آور تا در مسیری گام بردارم که رضای تو در ان است . و در هر لحظه و هر مکان مسیری را پیش پایم قرار ده که بهترین راه است .
مناجات
ای آفریننده هستی ، زندگی چیست ؟ اختیارم را از کجا آورده ام ؟
منی که قدرت رام نمودن اسب چموش هوس هایم را ندارم در تاریکی های این دنیا رهایم مکن و چراغ هدایتت را بر من خاموش مگردان .
معبودا
بیاموز مرا تا از رعشه قلم خویش صراط سرخ مستقیمی رسم کنم تا مسیر عبودیتم باشد
خداوندا
مرا در بته آزمایش خویش بیاموز و با پتک اهنین روزگار سخت، اندیشه ام را قوام بخش
الهی
از هیبتم بکای و بر غیرتم بیفزای تا با اراده ای جهت دار عمل نمایم . جامه عافیت بر تنم نمای تا توانایی گام برداشتن در راه رضای تو را داشته باشم .
تو ای که پوشاننده هر خطایی بر من بپوشان خطاهایم را و پاک پاک گردان طینتم را
مرا به قهر روزگار ملولم مساز و با پاک سیرتان همنشینم بساز .
در برابر تو همه نیازم ، مرا نیاز به غیر مگردان .
توانایی ام بخش تا توانگر دستگیر باشم .
خداوندا
در هر لحظه و هر مکان مرا به یاد آور تا در مسیری گام بردارم که رضای تو در ان است . و در هر لحظه و هر مکان مسیری را پیش پایم قرار ده که بهترین راه است .
نقش یک قالین
می برد دست میان چله قالین
دختر افسانه های من ، دختر قالین
می پیچد تارو پوداش را تنگ در تنگ
می برد خود را از این دنیای بی آهنگ
می بافت نقش مرد تنها ، می کشد آه
آه از این دنیای بی آرنگ
وز میان چهره اش می تابد لبخند آشنایی گرم
وز قضا پیدا است در چشمانش ذره های شرم
چنگ می زند بر تار سرنوشت خویش
می کشد فریاد ،فریاد
آی مردم !
این همان مرد است که می کشد تنهایی از تنهایی خویش
وحتی دم بر نیاورد تا امروز
دل با رنگ غروبش گویا همرنگ
و انگار برای مزرعه می شود باز دلتنگ
همان مزرع که روزی جولانگه ما بود
و روزی مرد تنها در آن تنهای تنها بود.
و آن دم که او تنها مرا می دید و دیگر هیچ
در اعماق وجودم موج ها پیچید
که این آیا همان مرد است ؟
همان سوار اسپ سپید قصرآرزوهایم
روزی روزگاری او نقش مرا با تار احساسش می بافت .
و از تمام تار و پود من همین یک نقش را می خواست .
و من اینک که او رفته است و دیگر برنخواهد گشت
تمام احساسم را جمع خواهم کرد
و برای شادی روحش اشک خواهم ریخت .
دلو 1387- کابل
رادیو و تلویزیون راه فردا