دنیای من
پیش ام یک کاغذ و قلم و صد قاب پنجره است .
قصد ام یک بیت غزل و سوز حنجره است .
بیرون از اتاق من پر از هیاهو است .
جنگ و نفاق و کینه و دنیای واهی است .
دنیای من درون همین سینه خفته است .
بی غم زغم و گاهی پر از حواشی است .
بیرون ز من دنیای مصوﱠر ، خیالی است .
هر چه هست ، زیبا است ولیکن خیالی است .
درون این اتاق دنیای من چه عالی است
هر چند به خیال دیگران ، دنیای من خیالی است .
کابل – حوت 1387
رادیو و تلویزیون راه فردا
لحمه ای سکوت .
نغمه های من بی دلیل می میرند .
بی آن که چک چک واژه آب را لمس کرده باشند
گاهی سکوت هم برایم بی معنی می شود .
انگار نمی فهمم .
نمی دانم .
گاهی با زبان سنگ سخن می گویم
گاه از زبان لاله ای وحشی
و گاه از زبان خودم
از زبان خودم که نا مفهوم است و هیچ کس نمی فهمد .
کاش همیشه از زبان دیگری سخن می گفتم
و اینک که طاقت تازیانه سخن هایم را ندارم
از زبان تو سخن می گویم .
با خودم
و با آن دیگری که در من است
انگار او را زندانی کرده ام
فریاد می زند .
و از دست منی چون من کمک می خواهد .
خدایا کمک ام کن
از این زندان مرئی و از این مردی که مرا به تنهایی خویش عادت داده
و شب تا صبح برایم خیال می بافد.
دیگر بس است
رهایم کن .
بگذار با شکوفه ها سخن بگویم
با سبزه های نورسته از زمین پاک
بگذار با آهنگ لاله ،آهنگ مریم ، یاسمن ، بنفشه و سوسن
بگذرا با کلام خودم زندگی کنم .
خسته ام از ترانه های الکی
که گاهی الکی الکی مرا عاشق می کنند
و من انگار نمی فهمم که انها مرا الکی عاشق کرده اند .
بگذار خیال کنند که نغمه های من هنوز جان دارند.
و هنوز سکوتم پر از مفهوم است .
مگذار بفهمند که لبخند های من طعم گس عشق را دارد
من می فهمم که تو مرا از پشت آیینه هی نگاه می کنی
و هی چشم های خیس پنجره را پاک می کنی .
با خود خیال می کنم ، پرنده کوچک احساسم انگار قصد رفتن دارد
کجا ؟
بایست !
مرا هم باخود ببر به هر جا که می روی
احساس خوب من بگذار با تو لحظه ای پرواز کنم .
بگذار با تو لحظه ای پرواز کنم
دلم می خواهد با سکوت شب قهر کنم
و سکوت ترا که تمام احساس من است
در خودم ساکت کنم
کابل – حوت 1387
رادیو و تلویزیون راه فردا
سلام
سلامم را پذیرا باش تو ای تنهای طغیانگر
و دینم را به دار آویز تو ای دنیای عصیانگر
منم گم گشته کشتی که جوید ساحل دریا
بیا نجاتم ده از این طوفان جولانگر
و در شهری که آشوب و بلوا کرد چشمانت
توای ضحاک و من، یک مرد آهنگر
تو یک شب خاطرم را سخت آزردی
و اینک می سپاریم به این بازار سودا گر
و آن دم که در کار عاشقی مصروف بودی
مرا درگیر زندانت نمودی ای عشق ویرانگر
و اینک در غروب سرد فصل پائیزی
سلامم را پذیرا باش تو ای تنهای طغیانگر.