خاکستر عشق

شعر و داستان

خاکستر عشق

شعر و داستان

دنیای من

دنیای من

پیش ام یک کاغذ  و قلم و صد قاب پنجره است .

قصد ام یک بیت غزل و سوز حنجره است .

بیرون از اتاق من پر از هیاهو است .

جنگ و نفاق و کینه و دنیای واهی است .

دنیای من درون همین سینه خفته است .

بی غم زغم و گاهی پر از حواشی است .

بیرون ز من دنیای مصوﱠر ، خیالی است .

هر چه هست ، زیبا است ولیکن خیالی است .

درون این اتاق دنیای من چه عالی است

هر چند به خیال دیگران ، دنیای من خیالی است .

کابل – حوت 1387

رادیو و تلویزیون راه فردا

لحمه ای سکوت

لحمه ای سکوت .

نغمه های من بی دلیل می میرند .

بی آن که چک چک واژه آب را لمس  کرده باشند

گاهی سکوت هم برایم بی معنی می شود .

انگار نمی فهمم .

نمی دانم .

گاهی با زبان سنگ سخن می گویم

گاه از زبان لاله ای وحشی

و گاه از زبان خودم

از زبان خودم که نا مفهوم است و هیچ کس نمی فهمد .

کاش همیشه از زبان دیگری سخن می گفتم

و اینک که طاقت تازیانه سخن هایم را ندارم

از زبان تو سخن می گویم .

با خودم

و با آن دیگری که در من است

انگار او را زندانی کرده ام

فریاد می زند .

و از دست منی چون من کمک می خواهد .

خدایا کمک ام کن

از این زندان مرئی و از این مردی که مرا به تنهایی خویش عادت داده

و شب تا صبح برایم خیال می بافد.

دیگر بس است

رهایم کن .

بگذار با شکوفه ها سخن بگویم

با سبزه های نورسته از زمین پاک

بگذار با آهنگ لاله ،آهنگ مریم ، یاسمن ، بنفشه و سوسن

بگذرا با کلام خودم  زندگی کنم .

خسته ام از ترانه های الکی

که گاهی الکی الکی مرا عاشق می کنند

و من انگار نمی فهمم که انها مرا الکی عاشق کرده اند .

بگذار خیال کنند که نغمه های من هنوز جان دارند.

و هنوز سکوتم پر از مفهوم است  .

مگذار بفهمند که لبخند های من طعم گس عشق را دارد

من می فهمم که تو مرا از پشت آیینه هی نگاه می کنی

و هی  چشم های خیس پنجره را پاک می کنی  .

با خود خیال می کنم ، پرنده کوچک احساسم انگار قصد رفتن دارد

کجا ؟

بایست !

مرا هم باخود ببر به هر جا که می روی

احساس خوب من بگذار با تو لحظه ای پرواز کنم .

بگذار با تو لحظه ای  پرواز کنم

دلم می خواهد با سکوت شب قهر کنم

و سکوت ترا که تمام احساس من است

در خودم ساکت کنم  

کابل – حوت 1387

رادیو و تلویزیون راه فردا

سلام

سلام

سلامم را پذیرا باش تو ای تنهای طغیانگر

و دینم را به دار آویز تو ای دنیای عصیانگر

منم گم گشته کشتی  که جوید ساحل دریا

بیا نجاتم ده  از این طوفان جولانگر                                   

و در شهری که آشوب و بلوا کرد چشمانت

توای  ضحاک و من، یک مرد آهنگر

 تو یک شب  خاطرم را سخت آزردی

و اینک می سپاریم به این بازار سودا گر

و آن دم که در کار عاشقی مصروف بودی

مرا درگیر زندانت نمودی ای عشق ویرانگر

و اینک در غروب سرد فصل پائیزی

سلامم را پذیرا باش تو ای تنهای طغیانگر.