حس بهار
خوش خبر باشی!
نسیم صبح دلگیر بهاری
کز آن بالا کوه
چه خرامان طرف چمن می آیی
آیا خبری هست بدست ؟
از آن پیر کهن سال ابر بهاری
صحبتی نیست ز آن داغ دل غمگین اش
و ناله و فریاداش که پیچد از کوه به کوه
و گهی ریزد شالوده احساس آسمان را به زمین
خبر از لاله به من اینطور رسید:
که سحر طرف چمن ، در دروازه اوهام زمین
چند قطره ز احساس بهار آمده بود
و من از حیرت اینکه چه ناوقت چرا ؟
سر برافراشتم ز بستر افلاک زمین خورده خاک
من ندانستم که چرا ؟
و چرا هیچ کسی بیدار نیست به اکرام انعام خدا
صبح زلف زمین به طراوت شبنم آراسته بود
و چند برگ ترنم به تماشای لق لق رود
چه سراسیمه و حیران
به کجا می رود این رود
با خود اندیشیدم
اینهمه نشتر چرا ؟
مرغابی بیشه
چند لحظه سکوت
و همهمه چند قطره احساس ...
ثور 1388- کابل