خاکستر عشق

شعر و داستان

خاکستر عشق

شعر و داستان

باد می خواند مرا

 

باد می خواند مرا

باد می خواند مرا

در سکوتی سرد و هول انگیز

کس نیست شود یارای هجوم گرم یک لبخند

باد می خواند مرا

لیک نیست مرا آوای یک لبیک

شاید از وحشت یک تردید می ترسم

شاید از بوه بوهه  چند اشک

همه مردم شهر می گویند :

فلانی ترسید

باز باد می خواند مرا

یک قدم پیش

نه باز پس

باز می مانم و چند تردید

شاید این بار مرا به شهرک آمالم ببرد

همسفر قاصدکی

یا غرق شوم در امواج یک دریا

شوم همبستر یک ماهی

یا شاید با خود ببرد تا قله یک تقدیر و رها سازد در اعماق دره ای تاریک

باد می آید

می پیچد در گوش برگ و می گوید :

فلانی ترسید

با خود آهسته می گویم :

تو اگر جای من بودی

می شدی همسفر باد و می رفتی تا ناکجا آباد

و باز زمزمه ای مغموم

 که فلانی ترسید

شاید این تقدیر من است

تا در آمیزم با هر چه هست

با فریادی تلخ و غبار آلود

یا که سکوتی سرد و هول انگیز

بادا باد !

باد می خواند مرا !

دی  1387 – کابل

رادیو و تلویزیون راه  فردا

بودای سنگین تن

بودای سنگین تن

یادگارم از روزگارانی اینچنین غبارآلود

مانده از میراث نیاکانم ،اینچنین بی رنگ

جبه جبری مشکین تن ،سرخ و اینک سبز

داشتم و دارم ،آنک و اینک تن

-

دیدگان تاریخ اینچنین مشکین رنگ

گرم وسرد روزگاران کهن دیده اندر تن

 من پاسبان شبهای تاریکم

-

دیده بودم شوخی کودکان اینچنین بی شرم

لیک ،بسته بود  دست و پایم سخت بر سنگ

لاجرم !

سر به زیر انداخنم تا نبینم رنگ

بسپارمش این جبه ساده چند رنگ

بساز با روزگار کج مدار بی آیین قرن

خداحافظ کودکم

من ... بودای سنگین تن

تهران – اسفند 83