نقش یک قالین
می برد دست میان چله قالین
دختر افسانه های من ، دختر قالین
می پیچد تارو پوداش را تنگ در تنگ
می برد خود را از این دنیای بی آهنگ
می بافت نقش مرد تنها ، می کشد آه
آه از این دنیای بی آرنگ
وز میان چهره اش می تابد لبخند آشنایی گرم
وز قضا پیدا است در چشمانش ذره های شرم
چنگ می زند بر تار سرنوشت خویش
می کشد فریاد ،فریاد
آی مردم !
این همان مرد است که می کشد تنهایی از تنهایی خویش
وحتی دم بر نیاورد تا امروز
دل با رنگ غروبش گویا همرنگ
و انگار برای مزرعه می شود باز دلتنگ
همان مزرع که روزی جولانگه ما بود
و روزی مرد تنها در آن تنهای تنها بود.
و آن دم که او تنها مرا می دید و دیگر هیچ
در اعماق وجودم موج ها پیچید
که این آیا همان مرد است ؟
همان سوار اسپ سپید قصرآرزوهایم
روزی روزگاری او نقش مرا با تار احساسش می بافت .
و از تمام تار و پود من همین یک نقش را می خواست .
و من اینک که او رفته است و دیگر برنخواهد گشت
تمام احساسم را جمع خواهم کرد
و برای شادی روحش اشک خواهم ریخت .
دلو 1387- کابل
رادیو و تلویزیون راه فردا
خاطره
دیشب خواهرم دفتر خاطراتم را باز کرد
قرعه خورد، از کودکی آغاز کرد
یادم آمد ،بابا آب داد
ناظم آمد گوشمان را تاب داد
شب بود ،ماه پشت ابر بود
امین و اکرم اما هنوز درخواب بود
چوپان دروغگو خود را در خواب کرد
گرگ آمد و گله را در باد کرد
هیچ کاج ، کاج را یاری نکرد
جز کابل ها ،کس ما را یادی نکرد
معلم دست به دست هم دهیم به مهر را مشق کرد
ننوشتیم و عاقبت عقده هامان باد کرد
کتاب خوب من یار مهربانم ،همکلاس باور نکرد
عاقبت مرد و قدرت خدا را باور نکرد
طوقی شعار همه با هم را فراموش کرد
صیاد سر رسید و همه را خاموش کرد
باز روبه درس پیشین باز گشت
لیک این بار، خروس را درخواب گشت
آذر84- کاشان
سر وجود
ای که لبخند آرایش لب های توست
آب روشنی اش برگرفته ز چشمان توست
ای صاحب الامر،کاین کعبه قدمگاه توست
زینت شب، گرد ره پای توست
چند صباحی است ز عدم به وجود آمدم
وجود سر وجود ز وجود تو آموخته ام
ای وجودت سر وجود وجود از عدم
بی لقاء روی تو کاش نشود وجودم عدم
عذر مکن بهر آمدنت که گنه کاره ای
گنه تو بکردی!که دل ز کفم برده ای
شرح غم ناگفته خویش به چاه گفته ام
به فضلت بگشای نامه سر بسته ام
بیا و آباد کن این ملک خرابات را
پر کن از ا شک و می وصل جام را
آدینه نزدیک است و صبرصرف انتظرم نیست
ای دل تپش ازچیست؟نظرم یارای نظرش نیست
مهر 85 – کاشان