وطن
وطنم سوخت در َآتش ، کس با من هیچ نگفت .
لیلی ام مرد به غربت ، کس با من هیچ نگفت .
پدرم گشت به زنجیر،خواهرم گشت شهید،خانه ای شد حزین
مردمان اینهمه دیدند ولی ، کس با من هیچ نگفت .
کودک شیرین سخنی گفت :پدر
بعد از آن مرد و دگر هیچ نگفت .
مادری زیر چادر آهسته گریست،نفری شد به راه
نیست شد و سوخت و رفت و به کس هیچ نگفت .
از یار سوخته دل سرو قامت نوباوه من هیچ نماند .
جز دستمالی و دفترچه خاطرات و نگاهی که در آن هیچ نگفت .
مادرم گفت : پسرم وقت نماز
پند داد و مهر و تسبیح و قلمی و دگر هیچ نگفت .
شاعر سوخته دیار طبع روان گفت :وطن
خاموش شد و در مصرع بعد دگر هیچ نگفت .
آبان 85- کاشان