خاکستر عشق

شعر و داستان

خاکستر عشق

شعر و داستان

سلام

سلام

سلامم را پذیرا باش تو ای تنهای طغیانگر

و دینم را به دار آویز تو ای دنیای عصیانگر

منم گم گشته کشتی  که جوید ساحل دریا

بیا نجاتم ده  از این طوفان جولانگر                                   

و در شهری که آشوب و بلوا کرد چشمانت

توای  ضحاک و من، یک مرد آهنگر

 تو یک شب  خاطرم را سخت آزردی

و اینک می سپاریم به این بازار سودا گر

و آن دم که در کار عاشقی مصروف بودی

مرا درگیر زندانت نمودی ای عشق ویرانگر

و اینک در غروب سرد فصل پائیزی

سلامم را پذیرا باش تو ای تنهای طغیانگر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد