سلام
سلامم را پذیرا باش تو ای تنهای طغیانگر
و دینم را به دار آویز تو ای دنیای عصیانگر
منم گم گشته کشتی که جوید ساحل دریا
بیا نجاتم ده از این طوفان جولانگر
و در شهری که آشوب و بلوا کرد چشمانت
توای ضحاک و من، یک مرد آهنگر
تو یک شب خاطرم را سخت آزردی
و اینک می سپاریم به این بازار سودا گر
و آن دم که در کار عاشقی مصروف بودی
مرا درگیر زندانت نمودی ای عشق ویرانگر
و اینک در غروب سرد فصل پائیزی
سلامم را پذیرا باش تو ای تنهای طغیانگر.