بی ترانه
باران
باز باران
لیک بی ترانه
خشم ابرهای زمانه
می خورد بربام خانه
-
قصه می کرد مادر
هان یادم آمد
کودکی چند ساله بودم
دور گشتم ز خانه
و گه گه پشت سر،هم نظر کردم
تاببینم آیا پیداست خانه ؟
و دل یاد پدر می کرد
که می رفت بر سر ایوان
و می ایستاد و نگه می کرد
غرش آن رعد های سرخ دیوانه
همچنان قصه می کرد مادر
و یاد ایام کهن می کرد و می گریست
که در روز باران
جای پدر خالی است بر سر ایوان
هان باران !
باز باران
لیک بی ترانه
بهار 84- تهران
جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...